ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 13 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

اولین برف زمستانی ملیکا

دیروز صبح  26 ام دی ، ملیکا جونمون برای اولین بار شاهد بارش برف بود ...  از روی تراس به بارش برف نگاه میکردی و خیلی تعجب کرده بودی گلم. انقدر که وقتی اومدیم تو خونه بلند بلند توضیح میدادی که چی دیدی ، سریع با بابا مجید تماس گرفتم و گوشی رو دادم به شما و شما همه ی اونچه رو که دیده بودی برای بابا جون تعریف کردی... بابا مجید از خوشحالی شما ، خیلی خوشحال شده بود عزیزم.   ...
27 دی 1391

احساسات ملیکا

دختر کوچولوی ما خیی راحت میتونه احساساتش رو بیان کنه و این موضوع من و بابا مجید رو خیلی خوشحال میکنه . وقتی داشتی نقاشی میکشیدی به ما نگاه کردی و گفتی  : انقد نقاشی دوست دارممممممممممم یا وقتی از دستت ناراحت میشیم بدون اینکه دعوات کرده باشیم  میگی : منو دعوا کردی آآآآ ، ناراحت میشم آ یا وقتی میریم بیرون با وجود هوای سرد زمستون میگی:  انقد هوا خوبه یا وقتی خیلی احساسی میشه و مامان یا بابا رو بغل میگیری میگی: جان جان الهی فدات بشم... ...
18 دی 1391

اولین اصلاح کوتاهی موی ملیکا...

دوشنبه شب که خاله صاحبه و خاله فاطمه (مامان یسنا جون) خونمون بودند ، به فاطمه جون گفتم که اگه میشه موهای جلوی ملیکا رو هم مثل یسنا جون چتری بزنه... اصلا فکرش رو هم نمیکردیم که ابریشم موهای دختر کوچولوم انقدر کش بیاد که وقتی خاله فاطمه تا پیش دماغش رو قیچی کرد ، یهو دیدیم که موهای ملیکا چقدر بالاتر از اون قسمتی که قیچی کردیم رفت و یه مقدار کوتاه شد... ...
13 دی 1391

کی بزرگ شدی گلم؟؟؟

در آستانه پایان دو سالگی دختر کوچولومون هستیم ، دو سالی که تا 4 ماهگی خیلی به مامانی سخت گذشته بود ... اما مابقی اش خاطره های رنگارنگیه که فقط با دیدن عکسها و خوندن خاطراتش تو همین وبلاگ یادآوری میشه... خدایا برای همه ی این روزهای تلخ و شیرین ازت بینهایت ممنونیم. حالا دختر کوچولوی مامان؛  مونسم و بهترین دوستم (البته بعد از بابایی) شده. چند روز پیش عسلم وقتی صبح میخواست از خواب ناز بیدار شه دادی زد که مامانی رو خیلی ترسوند.. متوجه شدم که حتما خواب دیده....، وقتی ازش پرسیدم مامانی چی شده ،گفتید: شکلاتم کجاست؟ گفتم مامانی خواب شکلات دیدی تا پایان روز هر کسی رو دیدی گفتی: خواب شکلات دیدم شنبه صبح هم همین اتفاق افتاد و وق...
10 دی 1391

بافت لباس زمستونه برای پرنسس

با رسیدن زمستون بافت لباس ملیکا جون هم تموم شد ، کلاهش رو عمه شیما بافت تا زودتر لباس دخترمون آماده بشه. در ادامه عکسهایی با لباسی که من و عمه شیما برای دختر خوشگلمون بافتیم رو میذارم ... لطفا برای دیدن بقیه عکسها به ادامه مطالب بروید... ...
9 دی 1391

آتلیه خانگی

خیلی وقت بود میخواستم ملیکا جون رو به آتلیه ببرم ، اما فرصت نمیشد... دیشب کمی وقت گذاشتم و تونستم خودم تو خونه از دخترم عکسهای خوبی بگیرم. ...
9 دی 1391
1